۳۰ بهمن ۱۳۸۸

MATCH POINT

برای بار هفت صد و چهل و دوم رفتم پشت پنجره و دود سیگار را هل دادم به هوای این بار بارانی تهران. به طرح نامفهوم قهوه در جداره ی داخلی فنجان خیره ماندم و زور زدم شکلی، معنایی، اشارتی بیابم و نشد. هیچ وقت نشده. منتهی لجاجت بیهوده ای مدام به این واکاوی اشکال مبهم می کشاندم و دست آخر رنگ تلفن یا رسیدن اس ام اسی گم در هوا از خیال نجاتم می دهد. خلاصه، آمدم لب پنجره و با خودم گفتم: این بار که ارزن ها را بریزم، حتما در میان کفتر چاهی های خاکستری، کبوتری سپید میهمان لبه ی نازک پنجره ام می شود. لااقل امیدوارم. هنوز

۲ نظر:

لبهایت به انضمام ماتیک گفت...

این یادداشت هم "قهوه" داشت و هم "سیگار" ...
یه وقت هایی خوشحالم که آنجا نیستم و یه وقتهایی دلم هوای تهران ِ بارانی مکند.

دلم تنگ ِ آن روز ِ دور شد ، در تنگه ی واشی ...

Hanieh گفت...

doost dashtamesh :)