۱۱ اسفند ۱۳۸۸

grotesque

پیچ های توامان جاده ی لشگرک. نگاه من که روی رقص انگشت های باریکت بر دنده و فرمان مانده. ساعت ۹ شب. تو که در نور آتش شومینه می رقصی. لاک سفید انگشتانت. آغوشتو به غیر من، به روی هیشکی وا نکن. فال حافظ. منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن. تموم قصه هامو از تو دارم، به ترین خاطره هامو از تو دارم. شاد باش ها و چکاچک گیلاس های شیشه ای. سیگار مارلبرو قرمز. فلش دوربین های عکاسی. ترانه ی جدید زانیار، نمی خوام بشنوم حرفاتو... دیگه فکر منو از سر وا کن. Theatre of Tragedy. برف. اسفند نیمه تمام من. ترانه ای که برای تو می خوانم: طعم خیس اندوه و اتفاق افتاده، یک آه خداحافظ، یک فاجعه ی ساده. ترانه ای که برایم می خوانی: با تو ای هم درد، ای عشق، با تو درمان یافت این دل. ترانه ای که همه با هم و برای هم خواندیم: در این حال بد بد، من و تو خوب خوبیم، من و تو شرق و غربیم، شمالیم و جنوبیم. میهمانی که به نقطه های دو تایی تقسیم می شود و من خیره به درخشش ماه در آب های سد لتیان و تو که نیستی. پیچ های توامان جاده ی لشگرک، این بار بر عکس. ساعت 5 بامداد. باران می زند. ابتدای بابایی. هر دو در سکوت سیگار می کشیم. و مرد که می خواند: هنوز دست تو تنها، خود سازه مگه نه؟! با تو جمعه ی دلگیر، چه دلبازه مگه نه. روز بر می آید

۱ اسفند ۱۳۸۸

DON'T TELL THE KIDS

سردم بود سوزاندمشان. به جز یکی را. خب سردم بود و بخاری هم کفاف نمی داد. این شد که همه ی کتاب ها را سوزاندم. بعد نوبت رسید به چوب های کتابخانه. و سپس تر کاغذ پاره ها. هر نیمه و کال و نارس و چرک نویس و پاک نویس. گرم شدم و گرسنه. کمد ایستاده ی فیلم ها. بقال بی ذوق مجموعه ی پولانسکی را سیصد گرم پنیر تبریزی دانست و کوبریک ها را نان لواش. شنبه ، باران تهران و گریه های من. یواش

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

MATCH POINT

برای بار هفت صد و چهل و دوم رفتم پشت پنجره و دود سیگار را هل دادم به هوای این بار بارانی تهران. به طرح نامفهوم قهوه در جداره ی داخلی فنجان خیره ماندم و زور زدم شکلی، معنایی، اشارتی بیابم و نشد. هیچ وقت نشده. منتهی لجاجت بیهوده ای مدام به این واکاوی اشکال مبهم می کشاندم و دست آخر رنگ تلفن یا رسیدن اس ام اسی گم در هوا از خیال نجاتم می دهد. خلاصه، آمدم لب پنجره و با خودم گفتم: این بار که ارزن ها را بریزم، حتما در میان کفتر چاهی های خاکستری، کبوتری سپید میهمان لبه ی نازک پنجره ام می شود. لااقل امیدوارم. هنوز

۲۸ بهمن ۱۳۸۸

CATCHER IN THE RYE

رفتم نان بربری تازه و سیگار مارلبرو قرمز و پنیر تبریزی و ریحان خریدم. آخرین روز تعطیلی های بهمن. چهار کودک سگی را خرکش می کردند. طناب زمخت گردن زبان بسته را می خراشید. آن سوتر پسرک چاق صدای پخش صوت پرایدش را بلند کرده بود و اس ام اس می فرستاد. ( من فقط عاشق اینم... وقتی از همه کلافم... بشینم یه گوشه ی دنج... موهای تو رو ببافم... ) کوچک ترین پسر با لحنی تحقیر آمیز به بزرگ ترین شان: ( این بابک اسکله! تو نباید دنبال سگ بری! سگ باید دنبال تو بیاد! ). سگ کودن درست جلوی ورودی خانه رید... پله ها را می شمردم... در زدم... سکوت... بنا به رسم مرسوم، هجوم افکار منفی: نکند معشوق خودکشی کرده باشد!! نکند شیر گاز را باز گذاشته و مرده!! نکند کشته باشندش!! نکند... کلید را قفل می چرخانم... خانه خالی است. گلدان را هم آب نداده. پنجره باز مانده. کاغذی به پرده سنجاق شده: ( من در نخستین صبح آشنایی مان، می گریزم... زنده بمان! )
.
.
.
کوچه خلوت است. چهارکودک انتهای کوچه هیاهو کرده اند. انگار سگ کودن، یکی شان را گاز گرفته. همدیگر را چرا کتک می زنند، نمی دانم! پسر چاق، پراید را روشن می کند و موسیقی دیگری می گذارد و آرام و کشدار راه می افتد ( ابرهای خزانی در ذهن و روح من... ابرهای خزانی، سنگین و پر سایه... ) به گمانم بیگل باشد. با صدای شاملو. ساید بی.
.
.
.
به جای صبحانه، کتاب می خورم. ناتور دشت. خام خام