۲۱ آبان ۱۳۸۸

وقتی عصبانی ام. تا سحر... و نوشته هایم را خط می زنم.

عریانی ات را باد با خود برد. من ماندم و گرمای مرطوب دست هایم. حالا اتفاقاتی می افتد. چیزهایی می شنوم. کسانی می آیند. کسانی می میرند. و من مترسک کلاغ پران خلوت های توام. می روم بیرون. دستم بوی سیگار گرفته.

۱۱ آبان ۱۳۸۸

این که بشینی... بشیند... بخوانی... بخواند... بخوابی... بخوابد... ببوسی... ببوسد... و تمامت... تمامش... انگار کن عاشقی... نه؟!