۲۸ بهمن ۱۳۸۸

CATCHER IN THE RYE

رفتم نان بربری تازه و سیگار مارلبرو قرمز و پنیر تبریزی و ریحان خریدم. آخرین روز تعطیلی های بهمن. چهار کودک سگی را خرکش می کردند. طناب زمخت گردن زبان بسته را می خراشید. آن سوتر پسرک چاق صدای پخش صوت پرایدش را بلند کرده بود و اس ام اس می فرستاد. ( من فقط عاشق اینم... وقتی از همه کلافم... بشینم یه گوشه ی دنج... موهای تو رو ببافم... ) کوچک ترین پسر با لحنی تحقیر آمیز به بزرگ ترین شان: ( این بابک اسکله! تو نباید دنبال سگ بری! سگ باید دنبال تو بیاد! ). سگ کودن درست جلوی ورودی خانه رید... پله ها را می شمردم... در زدم... سکوت... بنا به رسم مرسوم، هجوم افکار منفی: نکند معشوق خودکشی کرده باشد!! نکند شیر گاز را باز گذاشته و مرده!! نکند کشته باشندش!! نکند... کلید را قفل می چرخانم... خانه خالی است. گلدان را هم آب نداده. پنجره باز مانده. کاغذی به پرده سنجاق شده: ( من در نخستین صبح آشنایی مان، می گریزم... زنده بمان! )
.
.
.
کوچه خلوت است. چهارکودک انتهای کوچه هیاهو کرده اند. انگار سگ کودن، یکی شان را گاز گرفته. همدیگر را چرا کتک می زنند، نمی دانم! پسر چاق، پراید را روشن می کند و موسیقی دیگری می گذارد و آرام و کشدار راه می افتد ( ابرهای خزانی در ذهن و روح من... ابرهای خزانی، سنگین و پر سایه... ) به گمانم بیگل باشد. با صدای شاملو. ساید بی.
.
.
.
به جای صبحانه، کتاب می خورم. ناتور دشت. خام خام

۲ نظر:

لبهایت به انضمام ِ ماتیک گفت...

همه ات را خواندم
عوض شده ای یک دنیا ، می دانی؟
ادبیان آنقدر جذاب است که هر قلمی را در هر انگشتی به شیوه ای به "او" آذین می کند
آرایش ات را عوض کرده ای ، اما پر از لذتی هنوز

چه خوب که هستی

ليلا گفت...

سلام من تازگي بلاگ شما رو پيدا كردم...فقط خواستم بگم نوشته هاتون عالين..